loading...
لـاو61 | عــاشــفــانــه | ســرگــرمــی| تــفــریـــح
تبلیغات در سایت

 

شبکه اجتماعی پرشین کلوب

شبکه اجتماعی پرشین کلوب، فیسبوک ایرانی را تجربه کنید ! 

 

با شبکه اجتماعی پرشین کلوب بین میلیون ها ایرانی، دوستان خود را پیدا کنید،عقاید،تصاویر و ویدیو های خود را به اشتراک بگذارید.

 

افراد جدیدی را بر اساس سن و جنسیت و شهر جستوجو کنید!

 

آنلاین چت کنید و برای خود وبلاگ بسازید !

 

همین الان عضو شوید ! پرشین کلوب

ابزار مورد نظر شما

سلام


اگر مطلب مورد نظر خود را در این وب یا وب های دیگر پیدا نکردید


در قسمت نظرات یکی از پست ها


اون مطلب را خبر بدید تا براتون قرار داده بشود


مثل کد موزیک / قالب / حباب / و.........


love61 بازدید : 66 سه شنبه 04 آذر 1393 نظرات (0)

 هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند…
هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند

داستان زیبای ثروتمند

ادامه مطلب…

 

 

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند…
هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم.
مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.
آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند …

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم،
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم، لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

*
*

با دلبستن به دلخوشی های زندگی، می توان برای فردای بهتر تلاش کرد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
لـاو61 | عــاشــفــانــه | ســرگــرمــی| تــفــریـــح|www.Love61.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دختر یا پسر ايده آل براي ازدواج از نظر شما کدام است؟
    ابزارهای کاربردی
    تبليغات
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 390
  • بازدید کلی : 9,515
  • پاییز
      پاییز
      پاییز پنجره ای ست 
       
      که از اتاق من 
       
      به هوای تو باز می شود

    کنارم که هستی

    کنارم که هستی
     
    خیابان ها از ماهیت می افتند
     
    رسیدنی در کار نیست
     
    شانه به شانه مقصدم قدم میزنم

    تو بگو دوستم داری

      تو بگو دوستم داری، 
       
      من ثابت می کنم 
       
      انسان جانوری پرنده است!