loading...
لـاو61 | عــاشــفــانــه | ســرگــرمــی| تــفــریـــح
تبلیغات در سایت

 

شبکه اجتماعی پرشین کلوب

شبکه اجتماعی پرشین کلوب، فیسبوک ایرانی را تجربه کنید ! 

 

با شبکه اجتماعی پرشین کلوب بین میلیون ها ایرانی، دوستان خود را پیدا کنید،عقاید،تصاویر و ویدیو های خود را به اشتراک بگذارید.

 

افراد جدیدی را بر اساس سن و جنسیت و شهر جستوجو کنید!

 

آنلاین چت کنید و برای خود وبلاگ بسازید !

 

همین الان عضو شوید ! پرشین کلوب

ابزار مورد نظر شما

سلام


اگر مطلب مورد نظر خود را در این وب یا وب های دیگر پیدا نکردید


در قسمت نظرات یکی از پست ها


اون مطلب را خبر بدید تا براتون قرار داده بشود


مثل کد موزیک / قالب / حباب / و.........


love61 بازدید : 77 چهارشنبه 05 آذر 1393 نظرات (0)

 داستان عبرت آموز یک روز قبل از اعدام

 

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

 

اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد” معروف بود

 

با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

 

ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم.

 

چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

 

اداورد با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!من: چی شده؟فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!من: بگوفرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!من: چه کاری؟

 

فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره ۲۴ طبقه  …من: خوب!فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه.

 

الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.من: خوب من چیکار کنم؟فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی.

 

همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هر دلیلی نوشته به دستت نرسه!من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

 

من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!من: نگران نباش!صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

 

چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
لـاو61 | عــاشــفــانــه | ســرگــرمــی| تــفــریـــح|www.Love61.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دختر یا پسر ايده آل براي ازدواج از نظر شما کدام است؟
    ابزارهای کاربردی
    تبليغات
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 375
  • بازدید کلی : 9,500
  • پاییز
      پاییز
      پاییز پنجره ای ست 
       
      که از اتاق من 
       
      به هوای تو باز می شود

    کنارم که هستی

    کنارم که هستی
     
    خیابان ها از ماهیت می افتند
     
    رسیدنی در کار نیست
     
    شانه به شانه مقصدم قدم میزنم

    تو بگو دوستم داری

      تو بگو دوستم داری، 
       
      من ثابت می کنم 
       
      انسان جانوری پرنده است!